از آرایشگاه مهرآباد تا سوگلی ها فرودگاه شیراز با پرواز کاسپین!
بعد از سخنرانی ام، باید سریع به تهران برمی گشتم و زمانی برای رفتن به بازار نداشتم. پس قید سوغات خریدن را زده و خود را سریعتر به فرودگاه بین المللی شیراز رساندم. با کلی خستگی، در انتظار اعلام پرواز بودم که ناگهان از شنیدن صدای سکسی یک خانم جوان به خودم آمدم. رویم را که برگرداندم، دیدم در فاصله سی سانتیمتری ام ایستاده و لبخند ژِکُنتی هم بر لب دارد. کمی ترسیدم و خودم را عقب کشیدم و گفتم: بفرمایید.
گفت: عزیزم سوغاتت کو؟
گفتم: عزیزم! وقت نکردم برم بازار.
او که فهمید، قلابش به جای خوبی گیر کرده، ادامه داد: خب ما اینجاییم که به شما سوغات بدیم دیگه!
آنقدر با تن نازی اصرار کرد که بالاخره به زور مرا به سمت ویترین غرفه سوغات هایش برد. قیمت هایش آنقدر فضایی بود که به کلی از خرید، منصرف شدم. اما چنان «عزیزم» و «گلم» و از این دست لفاظی ها را ردیف می کرد، که هر چه سریعتر یک بسته شیرینی خریدم تا از دستش خلاص شوم. اما او کوتاه نیامد و با سوء استفاده از شرم حضور من، صدایش را در قربان و صدقه رفتن، بلندتر می ساخت و شدت اشوه و کرشمه را نیز بیشتر می کرد.
گفتم: خانم من کسی را ندارم که بیش از این سوغات بخرم.
گفت: راست می گی؟ جون من؟ حالا بخر دیگه! دلم می شکنه ها! و...
گفتم: خانم محترم من به دل شما چکار دارم! اصلا همین شیرینی رو هم به اصرار شما خریدم.
داشت به لوندی ادامه می داد که پیچ صوتی فرودگاه، نجاتم داد. زن تا نیمه راه، به دنبالم آمد، اما مصمّم بودم که از دستش فرار کنم. پس زودتر از گیت رد شدم...
بالاخره این سفر اعجاب انگیز تمام شد؛ ولی شما تصور کنید به جای من، یک جوان تازه سال، راهی این سفر شده بود. در مقابل آن آرایشگر، میهماندارهای کاسپین و فروشندگان خانم فکر می کنید چه تصمیمی می گرفت؟