یک ساعت بعد، در هواپیمایی که متعلق به شرکت کاسپین بود، روی یکی از صندلی های وسط کابین، آرام گرفتم تا پس از خلاص شدن از دست آن آرایشگر مزاحم، کمی روی مباحث علمی ام فکر کنم. در این احوال بودم که یکی از میهمانداران خانم، صدایم کرد و به خودم آمدم. ابتدا فکر کردم یکی از مسافران است که بعد از مراسم عروسی بلافاصله در حال رفتن به ماه عسل است. با دیدن آرایش غلیظش باز به یاد آن آرایشگر افتادم. کمی که دقت کردم، دیدم تمامی میهمانداران خانم علاه بر اینکه یک لباس واحد دارند، همگی به لحاظ قد و قواره و البته اندازۀ جوارح و جوانح شان، یک اندازه اند. انگار بخش گزینش منابع انسانی در شرکت کاسپین تمامی اندام ها را اندازه گرفته و یا تمام میهمانداران را در یک اندازه قالب گیری کرده بود. پیش از آنکه از هواپیما پیاده شوم، از روی کنجکاوی، یکی از میهمانداران مرد را به گوشه ای بردم و جریان را از او جویا شدم. حدسم درست بود. این شرکت هواپیمایی برای اندام و بدن های خانم های میهماندار استاندارد هایی را تعریف کرده و تنها کسانی را می پذیرفت که در تست بدن پذیرفته شده باشند. این دومین بار بود که در این سفر متعجب می شدم؛ اما آخرین بار نبود.


بعد از سخنرانی ام، باید سریع به تهران برمی گشتم و زمانی برای رفتن به بازار نداشتم. پس قید سوغات خریدن را زده و خود را سریعتر به فرودگاه بین المللی شیراز رساندم. با کلی خستگی، در انتظار اعلام پرواز بودم که ناگهان از شنیدن صدای سکسی یک خانم جوان به خودم آمدم. رویم را که برگرداندم، دیدم در فاصله سی سانتیمتری ام ایستاده و لبخند ژِکُنتی هم بر لب دارد. کمی ترسیدم و خودم را عقب کشیدم و گفتم: بفرمایید.
گفت: عزیزم سوغاتت کو؟
گفتم: عزیزم! وقت نکردم برم بازار.
او که فهمید، قلابش به جای خوبی گیر کرده، ادامه داد: خب ما اینجاییم که به شما سوغات بدیم دیگه!

 


آنقدر با تن نازی اصرار کرد که بالاخره به زور مرا به سمت ویترین غرفه سوغات هایش برد. قیمت هایش آنقدر فضایی بود که به کلی از خرید، منصرف شدم. اما چنان «عزیزم» و «گلم» و از این دست لفاظی ها را ردیف می کرد، که هر چه سریعتر یک بسته شیرینی خریدم تا از دستش خلاص شوم. اما او کوتاه نیامد و با سوء استفاده از شرم حضور من، صدایش را در قربان و صدقه رفتن، بلندتر می ساخت و شدت اشوه و کرشمه را نیز بیشتر می کرد.


گفتم: خانم من کسی را ندارم که بیش از این سوغات بخرم.
گفت: راست می گی؟ جون من؟ حالا بخر دیگه! دلم می شکنه ها! و...
گفتم: خانم محترم من به دل شما چکار دارم! اصلا همین شیرینی رو هم به اصرار شما خریدم.

داشت به لوندی ادامه می داد که پیچ صوتی فرودگاه، نجاتم داد. زن تا نیمه راه، به دنبالم آمد، اما مصمّم بودم که از دستش فرار کنم. پس زودتر از گیت رد شدم...


بالاخره این سفر اعجاب انگیز تمام شد؛ ولی شما تصور کنید به جای من، یک جوان تازه سال، راهی این سفر شده بود. در مقابل آن آرایشگر، میهماندارهای کاسپین و فروشندگان خانم فکر می کنید چه تصمیمی می گرفت؟